راه روشن



امروز یاد خونه باغ پدربزرگ افتادم. یاد دوران کودکی که توی اون باغ سپری شد.

به یاد بهارهای باغ با شکوفه‌های رنگارنگش و  مسابقه ما بچه‌ها برای چپاول آلوچه و چغاله بادوماش‌.

پاییزهایی که با گردوهای تازه و کیالک‌های خوشمزه باغ شروع می‌شد.

آلو زردهایی که سبدسبد می‌رفتن تا تبدیل به لواشک‌های ترشمزه بشن.

درخت‌های گیلاس و آلبالویی که واسشون سر و دست می‌شیدم.

حوض کوچیک ته باغ که کنج خلوتی بود برای من.

روزهای جمعه‌ای که کل خانواده دور یه سفره بلندبالا تو اون خونه نهار می‌خوردیم.

لحظه‌هایی که با بچه‌های فامیل توی باغ بازی کردیم و خندیدیم.

روزشماری برای رسیدن روز تاسوعا و نذری بابابزرگ که کل فامیل رو دور هم جمع می‌کرد.

و

اما حالا سال‌هاست که بابابزرگ رفته و با رفتنش اون خونه برای همیشه از روح زندگی خالی شد. اونقدر خالی که من عاشق اون خونه هرگز به خواست خودم به اونجا برنگشتم.

و یکبار دیگه به این فکر می‌کنم که زندگی خیلی کوتاه‌تر از اونیه که لحظه‌هاش به چیزی جز عشق ورزیدن بگذره.

کاش هیچ خونه‌ای خالی از روح زندگی نشه.


بلاخره بعد از مدت‌ها که ایده ساخت دوباره وبلاگ توی ذهنم می‌گذشت تصمیمم رو گرفتم و الان اینجام.

اینجا قراره جایی باشه برای نوشتن از فکرها، ایده‌ها، خاطره‌ها و هر آنچه که از ذهن نگار عبور می‌کنه و  دوست داره که ثبت بشن. جایی که من و نگار کمی باهم خلوت کنیم. اون کنج خلوتی که مدت‌هاست دنبالش بودم.

بله، سلام نگار رو پذیرا باشید :)


امروز حس کردم که چقدر پخته‌تر و آروم‌تر از قبل شدم.

وقتی داشتم با مامان درباره حرف و قضاوت مردم حرف می‌زدم، به خودم اومدم و دیدم  اِ این همون نگاریه که باید باشه که خیلی وقت بود باید می‌بودم.

همون نگاری که خیلی وقت بود ازش بی‌خبر بودم. اما امروز اینجا بود، هرچند برای مدت کوتاه. 

این یه نشونه خوبی بود برام، یه شروع دوباره شاید؟ نمی‌دونم، همچنان اینجام و در حال مشاهده.

ممنون که دوباره بهم سر زدی نگارِِ جان، دلتنگتم  3>


مگه نه اینکه وجود ما،‌ اونچه که هویتمون رو تعریف میکنه، برآیندی از تاثیرات محیط پیرامونمونه؟
محیطی که از بدو تولد تا به امروز درش قرار داشتیم. این محیط شامل همه آدم‌ها، شنیدنی‌ها، دیدنی‌ها و تجربه‌هاییه که سر راهمون قرار گرفتن. 

به نظرم اینکه بگیم ما از بقیه تاثیر نمی‌پذیریم اصلا شدنی و منطقی نیست. یه بچه در بدو تولد چی داره از خودش که وجودش رو شکل بده؟ همه رو به مرور زمان از محیط پیرامونش دریافت میکنه.

قطعا باید تلاش کرد که متوجه تاثیری که محیط روی ما می‌ذاره باشیم، ورودی‌ها رو پردازش کنیم و آگاهانه تاثیر بپذیریم اما مساله اینه که تاثیر هرگز صفر نمیشه.

خب چرا باید چیزی که اساسا شدنی نیست رو با افتخار به عنوان یه ویژگی خودمون مطرح کنیم؟


این روزها تشخیص مرز بین واقعیت چیزی که هستم و اون چیزی که صرفا ساخته‌ی ذهنمه برام سخت شده.

در واقع نمی‌دونم که آیا واقعا جایی هستم که شایستگی‌اش رو ندارم و یا اینکه خودم رو دست کم گرفتم باز!؟

همه شواهدی که تو ذهنم در جریانه نظریه اول رو تایید میکنه اما آیا می‌تونم به ذهنم اعتماد کنم؟ آیا داره همه حقیقت رو میگه بهم؟ اگه آره آیا ممکنه که جوری حقیقت رو بیان کنه که من رو گمراه کنه؟ نمی‌دونم واقعا

و چقدر این روزها نیاز دارم که جواب این سوال رو پیدا کنم


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها