امروز یاد خونه باغ پدربزرگ افتادم. یاد دوران کودکی که توی اون باغ سپری شد.

به یاد بهارهای باغ با شکوفه‌های رنگارنگش و  مسابقه ما بچه‌ها برای چپاول آلوچه و چغاله بادوماش‌.

پاییزهایی که با گردوهای تازه و کیالک‌های خوشمزه باغ شروع می‌شد.

آلو زردهایی که سبدسبد می‌رفتن تا تبدیل به لواشک‌های ترشمزه بشن.

درخت‌های گیلاس و آلبالویی که واسشون سر و دست می‌شیدم.

حوض کوچیک ته باغ که کنج خلوتی بود برای من.

روزهای جمعه‌ای که کل خانواده دور یه سفره بلندبالا تو اون خونه نهار می‌خوردیم.

لحظه‌هایی که با بچه‌های فامیل توی باغ بازی کردیم و خندیدیم.

روزشماری برای رسیدن روز تاسوعا و نذری بابابزرگ که کل فامیل رو دور هم جمع می‌کرد.

و

اما حالا سال‌هاست که بابابزرگ رفته و با رفتنش اون خونه برای همیشه از روح زندگی خالی شد. اونقدر خالی که من عاشق اون خونه هرگز به خواست خودم به اونجا برنگشتم.

و یکبار دیگه به این فکر می‌کنم که زندگی خیلی کوتاه‌تر از اونیه که لحظه‌هاش به چیزی جز عشق ورزیدن بگذره.

کاش هیچ خونه‌ای خالی از روح زندگی نشه.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها